مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و ی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمی خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمی خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. می خواهم با همدیگر درستشون کنیم. می خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همدیگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت می کند و می گوید؛ صبور باش. محدثه یک انسان یا فرشته نیست، او خدای کوچک من است. هر چه بیشتر او را می شناسم، در می یابم کلمات توانایی توصیف او را ندارند. او را فقط باید پرستید.
بیا فرزندم. می دانم آغوشم توانایی آغوش مادرت را ندارد اما سعیم را می کنم آرامت کنم.
درباره این سایت