گفتم: ای محدثه، آمدم اما سزاوارت نیستم. گفتی؛ خاموش باش ای محمد، بیا و کنارم باش. حالا که عاشق شدم، چه کنم؟! چه کنم که دلیل بیدار شدنم هستی، چه کنم که دلیل آرزوهایم هستی. به کدام سر منزل سر کشم تا تو را در ایوان ببینم. به کدام آسمان بال زنم تا تو را در آبی آن ببینم.
ای دوست، از دور ات دارم هم سان شمعی آب می شوم و هر چه کوچکتر، عشقم بزرگتر. هر چه به مرگ نزدیکتر می شوم، اشتیاق بوسیدنت افزونتر.
دیگر چاره ای جز آمدن و دست بر روی گیسونات بردن، ندارم. دیگر راهی جز گذشتن از شرم و بوسیدن لبانت ندارم.
این صدای من است که تو را می خواند.
محدثه من، صدای من، دوستت دارم.
درباره این سایت