| رهایی بخش |



1

گاهی چیزهای به ما اهدا می شود. مثل چشم یا لبخند. اما گاهی چیزهای هست که ما بدست می آوریم. هر انسان ارزشی متفاوتی دارد و چیزها هم به نبست ارزشی متفاوت دارند. در کل ارزش انسان به چیزهایست که به دست می آورد. چه چیزی ارزش را بالاتر می برد؟ یا در ابتدا باید پرسیده شود چه چیزی به انسان ارزش می دهد؟ به نظر من شناخت قرآن می تواند در آغاز به انسان ارزشی بدهد. اما چه شناختی؟ اینکه ما چیستیم؟ چه می خواهیم و چه می شویم؟ من میدانم انسانم که می پرستم خدا یکتا را، آفریده شده ام تا بپرستم او را و زمانی خواهم مرد تا بازگردم به سوی او. اینها جواب های مختصریست از سوال های مطرح شده. اما گاهی پیش می آید که شما میل به فهمیدن بیشتر دارید. آیا ممکن است؟ 

2

انسان به صورت خودجوش بلوغ جنسی می یابد. مهمترین نکته در نحوه و چگونگی ابراز این بلوغ است. ما می توانیم با م و خواندن کتاب های مفید این نیاز را برطرف کنیم. اما گاهی آموزشی داده نمی شود! فرد به صورت اتفاقی یا کنجکاوانه به آن برخورد می کند. و طبیعتا لذت چیزیست که به سختی می توان از آن چشم پوشی کرد. تداوم این لذت در فردی که درگیر با خود است باعث از هم پاشیدگی ذهنی او می شود.


لحظاتی پیش همکاری ام را با کانال یک مشت پالس  به پایان رسید. بخاطر اعتمادی که بهم داشتن، تشکر می کنم و امیدوارم آینده موفقی داشته باشند.

در پایین هم می تونید متن های که تو این مدت در کانال منتشر کردم بخونید :)

-----------------------

آسمان لبخندی مجانی برای من می زند. مثل پدری دل سوز چشمانش را دوخته به قدم های که بر می دارم. نوازش می کند مرا زمانیکه خسته ام. به آغوش می گیرد وقتی دل شکسته ام.

چه کسی مهربانی را دوست ندارد؟! 

چه کسی نگاهی از لبخند نمی خواهد؟!

| سوشیانت |

-------------------------

+ یه بار سعی کردم ادم خوبه باشم!

- سخت بود؟!

+ نمی دونم، آخه باید به خیلی چیزها فکر کنی برای همین برگشتم.

| سوشیانت |

-------------------------

من فریادت بودم. اما تو سکوت اختیار کردی. .

|سوشیانت|

------------------------

- خیلی ها می گفتند من ادم بدی هستم تو دنیا! 

+ بودی؟

- آدم بده! اول آره باور کردم ولی وقتی فهمیدم خوب بودنو خودشون تعریف کردن، دیدم زیاد هم خودشون خوب نیستن.

|سوشیانت|

-----------------------

- می خواهم بمیرم.

+ چرا؟!

- وقتی متولد شدی گفتی: چرا؟

|سوشیانت|

----------------------

من از قلب ها نوشتم 

اما

 صدایی آمد که انسان ها مدتهاست که  قلبشان فقط یک تپنده است.

|سوشیانت|

---------------------

می گویند شب است اما دروغی پیش نیست چون ستاره ام را در آسمان نمی یابم. .

|سوشیانت|

----------------------

من تو را صدا می زنم اما تو شنونده خوبی نیستی

بر دیده ات می ایستم اما دیدبان خوبی نیستی

یا شاید من

منظره خوبی نیستم. .

|سوشیانت|

-----------------------

انسان های بی شماری را می شناسم که دوست دارند بمیرند. نمی دونم این یک تلقین است یا یک خواسته. ولی یه زمانی وقتی کسی اینو میگفت طرف مقابل در آغوشش می گرفت ولی الان با یه پوزخندی به معنیه: هیچ غلطی نمی کنی مکالمه رو به پایان می رسونند.

|سوشیانت|

----------------------

دوست داشتید چه کسی باشید؟ دوست داشتید صبح ها در آغوش چه کسی طلوع خورشید را تماشا کنید؟

اگه جواب سوالها را می دانید یعنی شما هنوز دوست می دارید. در زندگیتان یک زمان و برای بعضی ها بیشتر تکرار می شود.که، باید انتخاب کنید که دوست داشتن را تداوم ببخشید یا به اتمام برسانید. شما دارید انتخاب می کنید. این تا وقتی خوب هست که تنفر ایجاد نشود.

منظور من را متوجه می شوید؟

|سوشیانت|

--------------------

در انتظار بارش دوباره ای، چشم های به آسمان دوخته ام. در انتظار آمدنت، لبخند های بر لب هایم بسته ام. اما هر کدام پس از روزی خاکستر شدند. چه مرگبار است دروغ آمدنت. تو برگشتی نخواهی داشت. شاید اصلا در جواب سلام من بگویی: شما؟

|سوشیانت|

-----------------------

با غروب هیچکس به خواب نمی رود و هیچکس احساسات غمگینش را لمس نمی کند.او می رود بی آنکه فردی نگاهش و حتی صدایش را بشنود. بی آنکه هوسی برای شما در سر داشته باشد.در جاهتان بشینید.او دیگر رفته است.اما فردا می آید ولی این را نمی دانم آیا ما فردا هستیم!

|سوشیانت|

----------------------

تو را صدا می زنم. با اینکه می پندارم انتهای این فریاد به تو نخواهد رسید. اما برای من یک تسکین است از تنها تلاشی که می توانم به سوی تو انجام دهم. 

|سوشیانت|

-------------------

- سلام

+ سلام، چند روز نبودت! خوبی؟

- چند روز پیش خیال می کردم که به جز تو می تونم به چیزهای دیگری هم فکر کنم اما فقط تونستم به یه چیز فکر کنم.

+ اون چی هست؟

- مُردن.

|سوشیانت|

---------------------



- منم دوست داشتم آدم موفقی باشم.

+ چرا نیستی؟

- روزی روی نیمکت از رو رفته پارک نشسته بودم. توجه ام را گنجشکی جلب کرد که مدام از شاخه درخت به پایین سقوط می کرد و سپس به بالا درخت صعود! خیره تر که شدم دیدم گنجشک دیگری که از این دنیا رخت بسته است، در حالی که تکه نان خشکیده ای در دهانش دارد در کنار تنه درخت پیر افتاده است. موضوع اینجاست هر دو گنجشک نر بودند. گنجشک زنده می توانست نان خشکیده را از دهان گنجشک مرده به رباید و در خانواده اش یک آدم موفق لقب بگیرد اما ماند و برای هم جنسش سوگواری می کرد. من یاد گرفته ام از آن، که اگر موفقیت به قیمت از دست دادن اخلاقیت باشد، یک بازنده بودن انتخاب بهتریست برای من.

* اینکه گنجشک با برداشتن تکه نان و بردن آن برای جوجه های گرسنه اش، در اخلاقیت بازنده شده. برای منم موضوع ابهامیست. در کل منظور من زاویه دیدیست که در آن انسان ها گاهی بی تفاوت از کنار دیگر انسان ها عبور می کنند. آیا پیروزی ارزش این چشم پوشی ها را دارد؟ احساسات کجا می رود؟ 

* داستان تا حدودی خیالیست در واقع اصل داستان بر می گردد به یک سال پیش، خاله ام تعریف می کند که داخل جاده بودم. نظرم را پرنده ای (یادم نیست اسم پرنده) را دیدم که مدام از روی کابل های برق به سمت آسفالت میاد و بعد بر می گرده وقتی نزدیک تر شدم. دیدم. هم جنسش روی آسفالت مرده.


من آن گنجشک در زمستان هستم که خداوند در لانه ام نه سقف ساخته و نه مرا به خواب زمستانی می برد. مرا رها کرد و گفت اگر تا بهار زنده ماندی پاداش می گیری. نه اونقدر زیبا هستم که در قفس حبس شوم و نه یاری تا خود را در آغوشش افکنم. من یک رها شده هستم که نیازم برای دیگری یک بودن است. درختان خشکیده و پنجره ها بسته، کدام نور امیدی برای پرستیدن. من کافر نشدم که شیطان هم از درس عبرت من آموخته است. می گویند: باید مرد؟! اما مرگ پایان دهنده رنج ها نیست. این را زمانی فهمیدم که ابر نگاه خورشید را گرفت ولی هنوز همه جا روشن بود. شاید آفریدن من جرمی بود که عذابش به گردن من افتاد. شاید اگر ایمان به پروردگارم داشتم که مرا اینچنین آفرید،  دردم تسکین می یافت؟ من خوشبختی را در جای خشک و نرم دانم و بلبل در بند قفس در آزادی! اما خوشبختی خواهان نمی خواهد سزاوار می خواهد. 


من امید به رودی داشتم که هیچوقت مقصدش به سمت رودخانه ام نبود. در چاه نمناک زندگی در انتظار پرتو نوری بودم تا بیاید و راه درست را تقدیم من کند! من آن قطره بارانی هستم که در رویای دریا شدن بود اما در حالی که در خیالش غوطه می زد در مرداب تنها اسیر شد. گاهی وقت ها سرنوشت می تواند درد آور باشد اگر احمق نباشید. پس اگر می دانستیم با احمق بودن چقد خوشحال می شدیم هیچوقت بخاطر قدرت تفکر احساس افتخار نمی کردیم. اگر لبخند را نشانه خوشبختی بنامیم. نشانه خوشبختی شما می تواند به چه دلیلی باشد؟ لبخند در مقابل سلام خردسالی؟ این میتواند زیبا باشد اما زندگی سختی های بیشتری هم دارد! چه سختی بزرگتر از اینکه کودکی را بزرگ کنی که بیاموزد سلام کند؟! 

----------------

* به نظر من در این زندگی ما در دو جبهه هستیم، یک جبهه ایست که می توانیم نشانه ای برای خوشبختی باشیم و جبهه دوم زمانیست که نشانه خوشبختی داریم. با تفکری که من دارم پس خداوند کجاست. آیا خداوند نمی تواند به من احساس خوشبختی دهد؟ زاویه دید من زاویه دیگریست. وگرنه تشنه ای در بیابان با خوردن جرئه ای آب احساس خوشبختی می کند.


اینروزهایم را نمی توانم با گذشته ام مقایسه کنم، روزهای پر رفت و آمد و شلوغ، متاسفم از اینکه بلاگری را دنبال می کنید که اینروزها ناتوان از نوشتن است. نمی دانم چه روزی اما روزی بر خواهم گشت و از خورشیدی ‌خواهم گفت که عاشقانه می آید و دل شکسته می رود. از نسیمی که دیگر کسی در انتظار خبری از او نیست.


باز میخای بری تو رویا؟! تو هیچی نیستی بدبخت. باز میخای چه رویایی ببینی؟ خواننده شدی یا یه شرکت بزرگ داری (پوزخند) خاک تو سرت، چند سالته؟ چند سال؟! یه پسره هست با هم کار می کنیم. 18سالشه دوتا بچه داره، تو چی؟ یا میخای بگی عقل نداره! نه جونم یه ماشین زیرباشه از حمام ما تمیزتر، خب دیدی خودت خری. یا اها پول در اولویتت قرار نداره. برو تو خیابون یه دختر پیدا کن که بگی: نگاه کن به صورتم بیا زنم شو اگه پیدا کردی میشم خرت. بس کن جون عمه ات. نداری که نداری، اصلا چی میخاستی بشی که نداشتی که بشی؟! باز رفت تو فکر نگرد نیست که گشتم نبود، خالی خالیه مغز نه ها، کلا جمجمه ات خالیه. می دونی چیه، همه یه دردی دارن یکی پاش می لنگه یکی مثل مادرم سرش درد میکنه، یه از خدا بی خبر هم سرطان داره ولی درد تو هپروته. وقتی بچه بودی می گفتی منو اوردن فرزند خوندگی منتظر بازگشت بلقوه مادرم هستم. چی شد؟ تو ترافیک گیر کرده؟ موتور هست ها! بریم بیاریمیش. بابا تو جون عمه ات برو یه ور پشت بوم. فقط همین وسط پلاس کردی؟! همه هم خرما رو میخان هم خدارو تو هیچ کدومو. باو خیر سرت ادمی. این دنیا رو برای ما نساختن، آره که چی؟ خودمو از پشت بوم پرت کنم پایین! مگه ما از پدر شانس داشتیم که از خدا داشته باشیم! ببین اینکه در خونه زنگ بخوره یا نه به زنگش ربطی نداره به ادمی که درو باز می کنه ربط داره. میشنوی چی میگم؟ هویی کَری. داشمون(پوزخند) چی می گفتم! داشتم می گفتم من اونقد خلاف کردم که میرم جهنم چه با قاتل تو باشم چه نه. اگه میخای بری اون دنیا تا بفرستمت؟ اشغال هم خودتی. فعلا برم دوا مادرو بگیرم.


+ همیشه سعی کردم نوشته متفاوت و البته تاثیرگذار اول در خودم و بعد در خواننده ام داشته باشم. مطلب فوق تحت تاثیر فیلم مغز های کوچک زنگ زده اثری از هومن سیدی نوشته شده است.


می توانی دستت را گاز بگیری و گریه کنی اما برای لبخند زدن، نیاز به فعالیت بیشتری هست. همه انسان ها به دنبال لبخند هستند و همیشه از یکدیگر می پرسند لبخند می زنی یا خیر؟! در حالی بیشتر مواقع سعی نمی کنند علت لبخندی شوند، به راحتی می توان این جمله مرا رد کرد. اما من از انسان صحبت می کنم، شما از چی؟1 یک خانم زیبا می تواند بر لب یک مرد تنها لبخند بیاورد. اما منظور من این لبخند نیست! نوشته تحقیر آمیز در مورد یک نفر می خوانی و لبخند می زنی! این لبخند هم هدف من نیست. تا حالا شده به نداری کمک کنید؟ در حال کمک کردن لبخند زدید؟ مهمتر از کمکی که می کنید لبخندیست که می زنید. اگر به خانواده تون کمکی می کنید بعدش لبخند بزنید حتی اگر ناراحت هستید، خسته و کسل شدید ولی لبخند بزنید چون اگه نزنید انجام ندادنش بهتر بود. فکر نکنید اگر همیشه جدی باشید آدمی موفقی خواهید شد! من زندگی نامه های زیادی خوندم و دیدم و باید عرض کنم یک آدم موفق و خوب ندیدم که لبخند نزند. آدم ها جدی، غم آلود، کسل و . همیشه تنها هستند مگر اینکه پول داشته باشند. ما که پول نداریم پس لبخند بزنیم :) 


1- منظورم از جمله "اما من از انسان صحبت می کنم، شما از چی؟" خواستم تا شفاف سازی کنم منظورم تمام جانداران نیست.

+ مطلب های مرتبط با موضوع لبخند، |لبخند تلخ| |پشت لبخند| |لبخند زدن|


من عاشق نمی شوم این را می توان از نگاه های رو به پایین هنگامی که از پیاده رو عبور می کنم متوجه شده باشی. شاید دروغ می گویم چون من زنده هستم و دارم لبخند می زنم! مدت های هست که می توانم تو را در صندلی شاگرد بنشانم و زمانی که سرعت و زمان ادغام می شوند به گوشت بسپارم ترانه های که به من حس زندگی می دهند. بهتر نیست؟ بگویم: متاسفم، که تلاشی برای با هم بودن نمی کنم! در حالت عادی من انتظار رفتنت را می کشم، اما هنوز ایستاده ای! فکر کنم متوجه شدی؟ زمانی میگذره که پنجره را باز نکردم، کارِ بسی دردناک. اکنون زمان اعتراف هست، اگر نباشی نمی خواهم بهار را ببینم. جواب گنجشک ها را چه بدم؟ نه نمی توانم کوچه را بدون تو تصور کنم. تو مثل شیپوری چشم های من را معطوف خودت می کنی. با اینکه تابستان فرا رسیده و از مبارزه ات با خورشید زمانی میگذرد، برگ های دلفریبت زرد شدند اما من اقرار می کنم عاشقت هستم.


+ مخاطب متن درخت شیپور جلو درب خانه است.


در میانه شب ابرها بر اساس ارزش دوست داشتن می باریدن. برای همین زمین من همیشه خشک می ماند. مدتی گذشت و ماه تمرین شب بخیر می کرد. به من؟ نه او بر اساس بلندی، صدا می کرد. داشت صبح می شد که بدنم شروع به لرزیدن کرد. ترسی از شکست، شکست قلبی که تقاضای دوست داشتن داشت. تصمیم گرفتم معبودی برگزینم تا نیازهای دست نیافرینم را از او طلب کنم. اما کسی را ندیدم که خداوند را بپرستد و از او بیاموزم. آنها بتی از فرستاده خداوند ساخته اند و از او طلب آمرزش می کنند! با اینکه خورشید به اواسط زمین رسیده ولی هنوز بدنم می لرزد. دوست داشتن، یک جمله است ولی در خودش یک زندگی را شکل می دهد. آدمی که تقاضای زندگی کردن دارد باید شهامت دوست داشتن گفتن هم داشته باشد. می دانم با مکثم ممکن است تو را از دست بدهم اما آن را پذیرفته ام. اگر می خواهی بری؟ برو مطمئن باش وقتی داری دور میشی با صدای بلند فریاد می زنم: دلم برایت تنگ می شود. می خواهم این نوشتن را خاتمه بدم اما در درونم چیزی میگه: نه، ادامه بده. آیا تو منتظری می مانی؟


دختری در انتظار پایان یافتن ناآرامی رود بود تا بتواند خود را در آن ببیند. اما غروب طلوع کرد و رود از طلاتم دست بر نداشت. دخترک با ناامیدی پیش به سوی دهکده گرفت تا امیدوار از فردای باشد که بزرگان دهکده وعده داده اند. مدتی هست که خورشید تخت آسمان را از ماه پس گرفت و دختر منتظر ما به سوی مکان دیدار پیش می رود اما دیگر آن آنجا نیست. تمام برف ها آب شد و دیگر قطره ای نماند تا در شاهراه رود به سوی زندگی ‌‌‌‌‌پیش برود. دختر قصه ما بر روی تکه سنگ نشست و شروع به زجه زدن کرد. برای نگاهی که هیچگاه ممکن نشد.

 


- ادمی که دوست داره، عاشقه یا می تونه عاشق باشه؟

+ همه دنبال عشق هستن اما من نه. عشق یعنی درد و رنج و نرسیدن. عشقی که تهش رسیدن باشه عشق نیست. من دوست داشتن خیلی زیاد و محبت سرشار رو به عشق ترجیح می‌دم. و اینکه دوست داشتن یا حتی عشق چیزی نیست که با تلاش و زور به دست بیاد. خودش باید اتفاق بیفته. چیزی که خیلیا نمی‌دونن. همه چی رو خراب می‌کنن چون فکر می‌کنن باید عاشق باشن!

- اما من فکر می کنم باید عاشق تو باشم.عشق از منظر من نرسیدن نیست، زندگیست.من فکر می کنم به تو رسیده ام. چون حرفهایم را می شنوی، حرفهایت را می شنوم. رنج و عذاب مال عاشق است. عاشقی که نکشد عاشق نیست.

 

 


مدتی هست پرتو های خورشید به خواب رفتند و ماه آسمان را با حضورش خوشحال خواهد کرد. درخت به دنبال پا دیگری برای رفتن است ، شنزار برای نسیم آواز می خواند و چقدر تنهاست صخره. .

برگ ها به قطره های کشیده شده باران لبخند می زنند و چقدر زمان گذشته از خوابی که لاکپشت در لاک خود آغاز کرده بود، رود مثل همیشه پیش می رود و چقدر تنهاست تپه. .

ابرهای خشمگین امشب تمام ستاره های مظلوم را بلعیده اند، اما جغد پیر بر لب لانه اش امیدوارانه خیره شده است، شلاق های آسمان بر تن خانه اصابت می کنند و چقدر تنهاست پنجره. .

سردی تنهایی را بر روی لبهای خشکیده ام لمس میکنم. تو هستی و من امیدوارانه به چشمهایم وعده دیدار می دهم. بیا، مرا از این وحشت نه آمدن خارج کن و چقدر تنهاست حنجره. .

-------------------------------

این مطلب و مطلب قبل اولین نوشته های هستن که در موضوع خود شیفتگی انتشار شدن. شیفتگی در لغت یعنی برهم زدگی و آشفتگی. 


او از تردیدهای های من استفاده کرده و خود را در میان واژگانم قایم می کند. همچون دختری معصوم که می ترسد بار دیگر دلش را فدا کسی کند که خواهد رفت. با آرامی بعد از سلام من، سلام می کند. من کلام زندگی را بر زبانم جاری می کنم، من درد مشترکم، مرا فریاد کن.

 

 


ماه می خواند، آسمان می داند و ابر می بارد. در میان ستارگان همهمه است. فریادی از ماه که سکوت را شکسته، سکوت آسمان که سنگین است و زجه ابرها که بی پایان کشیده می شوند. ماه انتظار تنهایی را می خواند، آسمان انتظار تنهایی را می کشد و ابرها انتظار رفته را می گریند.

کیستی؟

ماه در انحنای سکوت شب کوچه؟

آسمانی نشسته بر لب پنجره پرده کشیده؟

یا ابری در تاریکی اتاق چمبره زده؟

و اما پایان نمی دهم بدون تو، زمین. تو در انتظار چیستی؟ نمی دانی؟ ترسم از همین است. پرستیده می شوی بی آنکه خلق کنی! بی آنکه معجزه کنی! اما در چشم های ابرها مجنون می شوی، در بزرگی آسمان گم می شوی و از حنجره ماه مست می شوی.

زمین، آیا سزاوار این ستایش هستی؟

 


امشب چراغ اتاقم سوخت. چراغ نخریدم زیرا قلبم از آتش عشق تو روشن است. 

می خواستم متنی در وصف این صدف بنویسم اما فکر تو اجازه نمی دهد.

 

صدف

 


آسمان می گوید: عاشق باش همچون بارانی که بی صبرانه می بارد. زمین می گوید: همچون رودی که برای رسیدن به معشوقه اش از عرش به فرش می آید. هر جا که تو بگذری، عاشق نامی می نهد و من در خیال رفتنت، دیگر از من نشانی نیست. پس کی نوبت من هست، امروز نوبت کی شد؟ ما یک عمر تو صفیم، خدایا خوشبختی چی شد؟

 

 

 


+ فکر می کردم دارم زندگی می کنم تا اون اومد

- زندگی تو بهم ریخت؟

+ نه بهم زندگی کردن یاد داد

- عجب

+ اگه قلبت گفت: بمیر، بمیر

- چرا؟!

+ آخه فرداش می فهمی زندگی بدون قلب از مرگ بدتره

- اگه عشقت بره، اونوقت میمیری؟

+ هنوز عاشق نشدی

- چطور؟!

+ از سوالت مشخصه


دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغوش می گیرد و می گوید: گاهی باید فرصت داد، هم به خودت و هم به او. اگر واقعا دوستش داشته باشی و فردا شب هم در انتظارش بشینی، شاید نبینیش ولی او می فهمه و به وقتش میاد پیشت. دختر میگه: اگه نه اومد چی؟ مادر: پس انتخاب اشتباهی داشتی. دختر: نه، من خیلی دوسش دارم و مطمعنم او هم منو دوست داره. شاید نشنوم ولی درون قلبم حسش می کنم. مادر: پس بهش فرصت بده و منتظر باش.

 

ترانه: پرنده/ خواننده: سینا درخشنده

 

دیدگاه شما در مورد مطلب چیه؟


زمانی می رسد که دویدن رو متوقف کنی، به ایستی و نگاه کنی. به چه چیزی خیره شدی؟! به نزدیک یا دور شدنش. تو که دوستش داری، چه فرقی می کنه دوست داشته باشه یا نه؟! برای خوب بودن نیاز به دو قلب هست. تو که میگی: عاشقم؟! هستم ولی برای تداومش نیاز دارم دستهامو بگیره. حالا نزدیک میشه یا دور؟ جوابش پیش من نیست.


از کاکتوس تنها می گفتم. از صخره بی کس می گفتم. از رود آواره می گفتم. نه انتظارش نبود، تجربه کنم. انتظارش نبود، بغض کنم. 

آدمی کم انتظاری هستم از دیگران ولی حالا در انتظار یک نفرم. با امید آمدنش، نفس می گیرم و با خیال رفتنش، اشک می ریزم.

بچه ها عاشق کسی نشید که ازتون دوره، وگرنه اگه حسی بهتون نداشته باشه، هر بار که میگید: دوستت دارم. اون فقط سین می کنه.



به نظرم فراموش کردن من برای آدم ها زمان زیادی سپری نمی کند. اما در مقابل کسانی که به دلم رخنه کرده اند. بیرون کردنشون، غیرممکن؟! نه اصلا چنین گزینه ای در من وجود ندارد. شاید اشتباه می کنم. آدمی که حسی نسبتت ندارد، نیاز به فراموش کردن ندارد. مثل رفتگری می ماند که وقتی دارد جارو می کند در مقابلش لبخندی می زنی و لحظه ای بعد فراموش می شود. ولی به من گفت که برایش اهمیت دارم! به نظرتون به کسی که اهمیت می دهید، دوستش هم دارید؟ آخرین چیزی که گفت این بود." دست از سرم بردارید" اگر معشوق شما به شما چنین حرفی می زد، چکار می کردید؟ رفتنی با دلی شکسته داشتید؟ ولی من دلم نشکست، چون متعلق به خودش هست.
دلتنگشم، الان مثل برفی می مونم که دارم داخل خیالم نشستن روی شاخه های خوابیده درختو تصور می کنم ولی بین راه آب میشم و باران این لذتو ازم می گیرد.  

 

-----------------------------

من در این خلوت خاموش سکوت،
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم.

سهراب سپهری


چگونه بگویم: برگرد
چگونه بگویم: بی تو نمی تونم
چگونه بگویم: بی تو می میرم
چگونه بگویم: که خودت را می خواهم، بیا بدون ورقی، بدون قلمی، بیا و فقط بگذار نگاهت کنم. داخل سکوتت بگویم: دوستت دارم.
چگونه بگویم: دلیل نگاه کردنم هستی
چگونه بگویم: دلیل راه رفتنم هستی
چگونه بگویم: دلیل زندگی کردنم هستی، بیا و بگذار گریه ام تموم کنم، بیا و بگذار ترس نرسیدن بریزه، بیا و بگذار بگویم: دوستت دارم تو هم لبخند بزنی.

 

------------------------------------

گفته بودی 
که چرا محو تماشای منی !؟
و آنچنان مات 
که یکدم مژه بر هم نزنی !؟
مژه بر هم نزنم 
تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو قد مژه بر هم زدنی  .!

فریدون مشیری


هر بار که گوشی رو تو دست می گیرم، میرم و به عکسش نگاه می کنم. و بعد میگم: نه از دست دادنت ممکن نیست. نمی دانم چکار کنم؟! دوست دارم در آغوش بگیرمش تا مطمعن بشم از دستش نمی دهم. میگه: کسی عاشق خود من نیست و همه نوشته هام رو میخان.

چگونه به او بگویم: مردی که روبه روی تو می خواند، این چنین نیست.

 

-----------------------------

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونۀ زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تورا به اندازۀ همۀ کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران، اندازۀ ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همۀ کسانی که نمی شناخته ام . دوست می دارم
تو را به جای همۀ روزگارانی که نمی زیسته ام . دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه .
تو را به خاطر دوست داشتن . دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم . دوست می دارم

*پل الوار-شاعر فرانسوی


می خواستم به آرامی بهت بگویم اما ترسیدم اصلا حرفهایم را نمی شنوی! متاسفم که دوست دارم. متاسفم که نمی توانی دوستم داشته باشی. برای خودم اشک می ریزم، اما می گویند: تمام خواهد شد. شاید آب چشمهایم اما با خاطره ات چکار کنم؟! متاسفم که می روی. متاسفم که دیگه تو را نخواهم دید. متاسفم، رها کردنم اینقد لذت بخش بود. متاسفم، ترک کردنم اینقد زود بود. بگذارید بگوید: او عاشق خود من نیست. بگذارید من عاشق باشم و در آن بسوزم. اگر داخل کافه، کتابخونه دیدینیش بگید: حق داشتی، اون هم مثل بقیه. اگر این گونه لبخند می زند. اما من نمی توانم فراموشت کنم. نمی خواهم بی هدف قلبم تپش داشته باشد. من برای قلبم می خوانم، برای قلبم می میرم، انتخاب حق من است. 

+ گفت: لطفا برو دنبال زندگیت.

-  من دنبال زندگیم هستم.

 

 


دور بودن خورشید نشان می  داد که زمین تصمیم دارد، سرد تر از روز های گذشته خود را نشان دهد. اما قورباغه بنفش تنها، به این چیز ها فکر نمی کرد. او در فکر آهو خانومی بود که هر روز عصر سرچشمه می آمد و امروز دیر کرده است. تکه سنگی که بیشتر آن طعمه آب شده بود، گفت؛ امیدوار هستی که او هم در انتظار دیدارت باشد؟! قورباغه که در میان انبوه درختان در تلاش بود تا نشانی از معشوق اش بیابد،گفت؛ اگر دوست داشته باشی که دوستت بدارند، هیچگاه عاشق نخواهی شد. اگر اهمیت دهی که امروز حالم را نپرسید! یعنی دلباخته نیستی. وگرنه هر کسی با شنیدن دوست دارم، لبخند خواهد زد. تکه سنگ؛ رسیدن! مگر در پایان نباید رسیدنی باشد؟! اگر او نگوید، خب با هم بودنی هم نیست. قورباغه؛ با هم بودن، وقتی پیش میاد که دو نفر عاشق هم باشند ولی این یک رویداد عاشقانه است. گاهی قورباغه های هستن که عاشق اند ولی هیچگاه به معشوق شان نگفتن، تا بمیرند. تکه سنگ: چرا؟! قورباغه؛ شنیدن نه از معشوق، قورباغه می خواهد که بعداش زنده بماند، برای همین ترجیح می دهند نگویند و بمیرند. تکه سنگ؛ چرا ولش نمی کنند؟! قورباغه؛ آنها عاشق ان، ولش کنند! تکه سنگ؛ تو می گویی؟ قورباغه؛ گفت، شناختی از من نداری، نمی توانی مرا درک کنی،.
تکه سنگ؛ پس چرا باز در انتظاری؟! 
قورباغه؛ چون عاشقم.


آمده اید تا از آسمان پیر بگویم؟ انتظار می کشید تا از قلب رفته بگویم؟ کلمات را رد می کنید تا از عاشقی بگویم؟ 
باور می کنید که باور ندارد برایش اشک ریخته ام؟
بگذریم، می خواهم از عشق بگویم اما، نه او، می خواهم از روزی بگویم که دست پدرم را بوسیده ام. از روزی که چشمان مادرم بی تابم بوده اند. از حالی که خواهرم از من پرسیده است، از حرف های که برادرم شنیده است. اگر عشق این نیست، من هیچگاه عاشق نمی شوم. بچه ها، من عاشق بوده ام. بچه ها، من عاشق هستم. 

مادرم، دوستت دارم.

پدرم، دوستت دارم.

خواهرم، دوستت دارم.

برادرم، دوستت دارم.
شاید عشق دلبر مرا به اینجا کشانده. ولی چه کنم؟ مرا نمی خواهد، می خواهد ولی اعتماد ندارد، اعتماد دارد ولی رنج دیده است. چه بگویم که آخر باز کلماتم به تو رسیده است.


یک گوشه خالی، یک گوشه خلوت نشسته ام. در تاریکی که انگار نمی خواهد بار سفر بندد. من در این تنهایی، به دنبالت نیستم، دنبال دل خودم هستم. هر چه می گردم، اثری از او نیست. آخرین نشانه ها از تو می گویند. یادم آمد، او به دنبالت رفته است. اگر به تو رسید نوازشش کن، روزگاریست مزه عشق را نچشیده است. نمی دانم جا داری یا نه، اگر بود حتی کوچک تو قلبت پناهش ده. نگذار برگردد در این سیاهی، نگذار باز بیند دلتنگی. کافیست، طاقت این صحبت ها مرد می خواهد، من که مرد نیستم وقتی تو را از دست داده ام.

 

--------------------

نمیدانستم که
آیا این اندوه است که ما را
به تفکر وا میدارد.
یا تفکر است که ما را اندوهگین میکند!

چار بوکوفسکی

 


نمی دانم چرا غروب؟! شاید انسان ها دوست دارند با مرگ خورشید، خودشان هم بمیرند. دره از همین حالا بوی تعفن می دهد. مرد بالای آن ایستاده بود و محدود افرادی بود که جذب زیبایی دره نشده بود. بود! مرد همچون من مدام خاطراتی را مرور می کرد که آخرش به فعل بود، می رسید. مرد در خاطرات در حال غرق شدن است، پس از این فرصت استفاده می کنم و من از زیبایی دره می گویم. دره آرامی بود همچون پسر بچه ای که یک روز تمام بازیگوشی کرد و حال به آرامی در آغوش مادرش خوابیده است. در آن رودی روان نبود. فقط در گوشه ای تنها آبی از باران دیشب در زمان متوقف شده بود. انگار دره هم امیدی به زندگی نداشت!
مرد قدمی به سمت جلو برداشت. زمان لحظه زندگی کردن را تداعی نمی بخشید و مرگ یک تاز آرامش بود. مرد زیر لب زمزمه می کرد؛ باید مرد، وقتی بودن دلیلی ندارد.
با اینکه همه از خودکشی می گفتن ولی من در اعماق چشمانش دلتنگی می دیدم. دلتنگی رفتن به دنیایی دیگر.
قدمی دیگر و پایان زندگی کردن. البته از نظر خودش رها شدن از دنیایی نکبتها، بی احساس ها،. آدمها وقتی در حال مردن هستند، هر چیزی دوست دارند می گویند. فکر نمی کنند شاید در آینده از آنها نقل قول شود، البته شاید اهمیت نمی دهند. 
به نظرم مرد تنهایی بود و در تنهایی مرد. ای کاش دوستی داشت تا وصیت کند، روی سنگ قبرم بنویس؛
برای بودنم، لبخند نمی زدی
برای مرگم،گریه میکنی؟

------------------------

دولت مخفی | گرشا رضایی

------------------------

ای دل که بی گدار 
به آب ها نمیزدی

بی قایقت میانه دریا
چه میکنی.؟؟

معین دهاز


خواستم تمام دروغهاتو به مادرت بگم و چیزهای که بهش نگفتی ولی نگفتم. نه چون دلم برای تو سوخت نه، برای مادرت سوخت. روزی خواهد فهمید فقط امیدوارم دیر نباشه.

محدثه، خانم دروغگو

و پایان این تراژدی تجربه بود، که باز خانواده ام تنها درکنارم بودن.

 

 


ﻫ ﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﺮﺩﻩ ﻪ

ﺑﺎ ﻪ ﻗﺎﻓﻪ ﺍ،
ﺩﺭ ﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍ
ﻭ ﺑﺎ ﻪ ﺷﺮﺍﻄ ﺑﺪﻧﺎ ﺑﺎﺪ.
ﻫﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫ ﺰﺵ ﺗﺤﻘﺮ ﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻨﻢ.
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﻨﻢ.
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﺬﺍﺭﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﺎﺭﺮ، ﺭﻓﺘﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﺬﺍﺭﻢ.
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﻨﻢ، ﺧﺎ ﺑﺎﺷﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﺲ ﻫﻤﺸﻪ ﺧﺎ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺑﻮ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﻢ.

 

دکتر الهی قمشه ای


در گذشته تصوری از عشق نداشتم ولی الان می توانم حسش کنم. می توانم سعی در فهمیدن عشق کنم، هنگامی که عکست را نظاره گر هستم. شبی که به من گفتی عشق تو به من بخاطر ظاهرم است. حس کردم به قلبم خنجر فرو رفته است اما نه از دست تو از دست خودم. که چرا طوری رفتار می کنم که با باورم هم خوان نیست که اینگونه تو را به این نتیجه رسانده است. مرا داری بزرگ می کنی و من در انتظار تولدی دوباره هستم. مرا به دنیا می آوری؟
 شاید عشق زمانیست که به من میگی برم درس بخونم، شاید زمانیست که دعوام می کنی، شاید زمانیست که دلتنگ گفتن دوستت دارم هستم، شاید زمانیست که ترس از دست دادنت را دارم.

 

چاووشی میگه؛ تو با این زیبایی، نمی تونی از عشق متنفر باشی.

 


کسی که خود را در میان ریل های قطار انداخته است، مرگ برای آن ارزشمندتر بود از زندگی
گنجشکی که در میان طوفان تکه نانی را حمل می کند، جوجه هایش برای آن ارزشمندتر بود تا خیس نشدن
در زندگی به دنبال ارزش باش و برای ارزش بمیر
انتخاب    انتخاب    انتخاب    انتخاب
اینکه چه چیزی ارزشمند هست در زندگی که لبخند بزنم برای زندگی
علامت سوال    علامت سوال     علامت سوال     علامت سوال
بعد از علامت سوال من، چیزی نوشته است،   محدثه


وقتی برگه اعزام به خدمتم را در دست داشتم، خانواده ام می ترسیدن. مخصوصا دایی جانم. چرا ترس؟ میگید: سربازی سخته دیگه. این که آره ولی ترس اونها از شناختی که به من داشتن بود. محمد آدم یه دنده با تفکر است. اگه کاری بدونه اشتباست بدون تعارف میگه و انجام نمیده. می ترسیدن داخل آموزشی با درجه داری بحث کنم و برام مشکل درست بشه ولی الحمدلله مشکلی پیش نه اومد و الان منتظرم تا پست در خونه را بزند و کارت پایان خدمتم را با احترام تحویلم دهد :)
ولی الان خانواده از چیز دیگه ای از من می ترسند، از عاشق شدنم. محمد پسری که بچه های محل نمی دونند وجود خارجی دارد. عاشق شده است. چطور پسری که به جز برای خرید نان حوالی ساعت شش بعدازظهر از خانه میزد بیرون و حدود ساعت ۱۸:۲۰ بر می گشت، حال دلباخته دختری شده است. داخل ۲۰ دقیقه! اما عشق من ربطی به نانوایی ندارد. عشق من حتی اهل استانم نیست. 
جالب کنم موضوع رو براتون؟ یک بلاگر است. سه سال است که همدیگر را دنبال می کنیم و من آخر در هفده آبان سال هزارسیصد نودوهشت ساعت دو بامداد گفتم: دوستت دارم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا خانواده ام مخالفت کردن و بعد زنگ به مادرش زدن که معذرت می خواهیم و بهتره همه چیز رو تموم کنیم. آن زمان برای دومین بار لال شدم. حالم خراب شد نه آوار شد. اول برای محدثه که می دانستم چه کشیده و بعد برای خودم چون استقلالم زیر سوال رفته بود. می خواستم برخورد کنم با خانواده ام اما ترجیح دادم سکوت کنم. ولی بعد از ظهر ضربه نهایی به من زده شد با کلی اتهام! روزی پر التهابی بود، خودم رو تنها میدیدم. حس کردم محدثه پشتم رو خالی کرده. یه واکنش بد و زود نشون دادم، محدثه رو دروغگو خطاب کردم. ولی او اومد و بهم گفت حرفهای که مادرش گفت من زدم ولی من نزدم! به مادرش حق میدم ولی با احساساتم بازی کرد. پشیمان، شرمسار از رفتاری که با محدثه داشتم. برگشت ولی برای خداحافظی. هر جور بود نگهش داشتم ولی مشخصه ازم دلخوره.
نمی دونم چکار کنم که باور کنه واقعا دوستش دارم و دیگه اون آدم نیستم. من حتی بیشتر از هر روز که میگذره دوستش دارم.
 دوستت دارم بیشتر از ماهی به آب
دوستت دارم بیشتر از پرنده به پرواز
دوستت دارم بیشتر از مخلوق به خالقش
دوستت دارم بیشتر از هر دوست داشتنی دیگری

 

اگر از دوستان دنبال کننده من باشید می دانید سوشیانت چقد کم درد و دل می کنه پس برایم دعا کنید :)


محدثه را به من بازگردانید. نمی خواهم از انتخابها بشنوم، فقط او را بازگردانید. نمی خواهم از دوست نداشتن، از علاقه نداشتن در گوشم زمزمه کنید. فقط. ریخت. اشکهایم ریخت. اگر تمام اشکهای که در زندگی ام را ریخته ام جمع کرده بودم الان صاحب دریایی بودم. چرا کتابی نه نوشته ان با عنوان: دلیلی که قلبتان باهاش می تپد، هر جور شده نگهش دارید وگرنه با رفتنش فقط با مرگ آرام بگیرید. 
هنوز نشانه های از بودنش هست وگرنه.

 

 


زمان آرام آرام میگذرد و من امروز خودم را مجاب کردم که برای اولین بار بشینم و انتظار آمدن بچشم. خسته از رفتن؟ نه می خواهم ببینم وقتی دست هایم را می گشایم برای آغوش، در مقابل دست های باز شده می بینم. عشق فلسفه عجیبی دارد. باید هزار بار بگویی دوستت دارم تا باور کند اما با یک برگرداندن نگاه، همه چیز را از دست خواهی داد. خواهد آمد؟ بگذار از انتظارم لذت ببرم. اگر نه آمد؟ وقت برای نوشتن زیاد هست، انگار سایه ای از دور داره نزدیک میشه، می بینی؟


تنهایم، یک تنها عاشق. 
می گویند: نه دیده عاشق شده ای! 
عشق که دیدن نمی خواهد. عشق را دل انتخاب می کند و دل می بیند.
 پرسش می کنند: واقعیت تفاوت دارد! 
من به او ایمان دارم، یک بار تصور کردم دروغگوست، دیدم اشتباه کردم و هنوز دارم کیفرش را می دهم.
استفسار می کنند: زندگی پول می خواهد! 
زندگی امید می خواهد، زندگی مسیری برای قدم گذاشتن می خواهد. 
تردید می کنند: راه دور است و یار در شهری دیگر! 
عشق به جاده ها بستگی ندارد به دل بستگی دارد و او هر لحظه با من است. 
مسئله می کنند: اگر دوستت نداشته باشد!
 اگر شما همراهی نکنید، هیچگاه نمی فهمیم.
  فریاد می زنند: محمد، بیدار شو، او حسی بهت ندارد!
 او که آمد من بیدار شده ام، انتظارهاتان را کم کنید، زیرا پیش از حد افراطی هستند. مشکل من هم همین است که اطرافیانم به دنبال فصل کردن هستند نه وصل کردن. به جای قایم کردن کفش هایم با من قدم بزنید، ببینید، بپرسید، اما این گونه مانع نشید. به خداوندی خدا همین که محدثه می گوید دست از سرم بردار، برای مُردنم کافیست. با چشم های بسته نه نگویید، پیش خدایم جوابگو باید باشید، دل شکستن اینچنینی کم گناهی نیست.

 

 


می گویی شبیه هم نیستیم. به من بگو چگونه باشم؟ من همان می شوم. بگویی شبنم باش، صبح ها با پرتو خورشید به آسمان پرواز خواهم کرد و نزدیک های صبح باز خواهم گشت. بگویی برگ باش، بهاران متولد خواهم شد و زمستان به ارامی بر روی شاخه خواهم مُرد تا بهاری دیگر. بگویی کاکتوس باش، به کویر خواهم رفت و آنجا سکنا خواهم گزید. بگویی سنگ باش، ماگما می شوم تا بر اثر فشار صحفه ای بالا بیایم و سرد شوم. بگویی جسد باش، قبری را می خٓرم و منتظر میشم تا نزدیکانم بر سرم فاتحه بخوانند. بگویی.
اگر خودم را نمی پسندی انتخاب کن، هر آنچه خواهی خواهم شد. خدا کوچولوی من، مرا خلق کن و خالقم باش تا بپرستمت.


 

 

 

دیگه درست و اخلاقی نیست در مورد دختر خانمی که دوستم ندارد بنویسم پس متنی که برای ۲۶ دی ماه ( روز تولدش)  نوشته بودم الان منتشرش می کنم.

 

گاهی از خیال هایم می ترسم. گاهی با آنها اشک می ریزم و گاهی به جستجو شان می روم. نمی دانم در واقعیت به خیال می روم یا در خیال به واقعیت مشغولم. گذشته کمتر اهمیت می دادم، تفاوت فقط در خوب بودن و بد بودنم بود. اما در این روزهایم خود را به فراموشی سپرده ام. این روزها در خیال تو ام که در واقعیت مرا صدا می زنی. در خیال تو ام که چرا اینقد زیبایی، چگونه پروردگارم می تواند تو را اینچنین بدون نقص بیافریند. می خواهم کمی دردم را کم کنم، پس چشمهایم را خواهم بست و آنگاه تو‌ در دشتی سر سبز در کنار من هستی. خیال می کنم آنگاه تو را در آغوش می کشم، خیال می کنم آنگاه که در دلتنگی موج می زنم، می آیی و با بوسه ای جان دوباره می بخشی. از من می پرسند آیا مطمعنی که می خواهی زندگی ات با او باشد. مدام می گویند و نمی دانند تو زندگی من هستی. سکوت می کنم زیرا نمی توانند درک کنند آنگاه دل به سوی توست، پروردگارم را به فراموشی می سپارم. بگذار مردمان این حوالی مرا دیوانه نشان دهند. بگذار از عاقلی بگریزم وقتی با او تو را ندارم. بگذار از خود بگریزم وقتی با خود تو را نخواهم دید. بگذار از دنیا بگریزم وقتی تو را به من نمی دهد. به من بده نشانی، تا بیایم و بهت تبریک بگویم. اگر مردمان این دنیا از تو خبر داشتن این روز را عید می گرفتن. نمی دانم لیاقتت هستم تا در مقابلت به ایستم و بگویم: زاد روزت را با تمام جانی که پروردگارم بهم اعطا کرده تبریک می گویم. نمی دانم سزاوار درخواست بوسه ای از لب های زندگی خواهم بود. نمی دانم صلاحیت قدم زدن با تو در این دنیایی تنهایی ها را دارم. نمی دانم اما می خواهم تو کنارم باشی هم سان کودکی که تاریکی شب را با نوازش های مادر گذر می کند. نمی دانم اما می دانم بدون تو نمی توانم زنده بمانم هم سان کودکی که محتاج شیر مادرش هست. بگذار بگویم: محدثه من. بگذار بمانم در تنهایی ات، قول می دهم در گوشه سکنا گزینم و چیزی نمی گویم فقط تو را نظاره گر باشم. بگذار بمانم خدا را چه دیدی شاید عاشقم شدی. اگر روزی دریافتی که دوستم داری، یکباره بهم نگو، جُرعه به جُرعه بنوشانم. در انتظارم و انتظارم رو به پایان نیست هم سان سیاه چاله ای هستی که هر چه می روم، دوست داشتنت بیشتر و بیشتر می شود و الان می توانم بگویم دوست داشتنت از عشق عبور کرده است و مردمان این دنیا باید به پله بالاتر از عشق، عشق محدثه نام نهند. می نویسم و هم سان خودت پایان نمی پذیرد. بارها شنیده ای از دیگران که دوستت دارند اما از تو گذشته اند! ای کاش آنها را ببینم و تشکر کنم که نتوانستند تو را دوست بدارند. اگر تلخی بیا تو را با قند می نوشم، اگر سردی بیا تو را در آغوش می گیرم. بر من سیلی بزن اما نگاهت را از روی این دل برندار. بر من خنجر بزن آنگاه که در آغوش می کشی. اشک می ریزم حتی با خیال رفتنت، از من نگذر و بگیر از من هر چه می خواهی.


۲۶ در حال آمدن است و من نمی دانم چگونه بهت تبریک بگویم که تمام احساسم را در آن خلاصه کنم.

۲۶ در حال آمدن است و من می خواهم در آمدنش کنارت باشم اما مقابل روزگار ناتوانم.

۲۶ در حال آمدن است و من نارحتم که نمی توانم در آن روز تو را در آغوش بگیرم و تبریک بگویم.

۲۶ در حال آمدن است و من هنوز کادو نگرفتم، گشتم ولی هنوز چیزی نیافتم که بتواند تمام دوست داشتن مرا بیان کند.

۲۶ در حال آمدن است و من هنوز در انتظار شنیدن دوستت دارم هستم.


بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمی توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمی دانم اگر چیزی نمی گفتم، می آمد و می پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمی دانم فقط می دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمی گوید، فقط گوش میگیرد. اگر چهره به چهره بودیم می دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را می دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمی خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ می خواهم‌ در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش را خواهد شکست. ولی چه چیزی خواهد گفت؟ شاید بگوید: دوستت دارم. شاهم هم.  یعنی الان غصه آینده را بخورم! سکوت اش که سخت هست اما بهتر از نبودنش هست. بگذارید تا آن روز در خیال تابیدن نور دوست داشتنش باشم  و برای اشک ریختن همیشه وقت هست.
آسمان دلم ابریست
اما گرم است با وجود تو
چه کسی می داند؟
یخبندان نزدیک است
یا
نور دوست داشتنت خواهد تابید


گاهی وقت ها اجازه میدم سکوت در بین من و محدثه تخت قدرت را بگیرد. گاهی وقت ها باید سکوت کرد، باور دارم هیچ کلمه ای یا حتی بوسه ای نمی تواند جایگاه عشقبازی سکوت را بگیرد. لا روشفوکو، فیلسوف اخلاق اهل فرانسه در قرن هفده، اصل مشهوری دارد که می‌گوید «بعضی مردم اگر نشنیده بودند که چیزی به اسم عشق وجود دارد، هیچ‌وقت عاشق نمی‌شدند.» برای من می تواند درست باشد اگر محدثه را ندیده بودم.
دیروز محدثه پرسید: به نظرت کنارت خوشبخت می‌شم؟!
گفتم: جوابش پیش خودت هست.
با اینکه جواب را داشتم، من نمی توانم این همه زیبایی را خوشبخت کنم. زیبایی که اتمامی ندارد. هم سان این هست که خداوند با من خوشبخت شود! اگر با من خوشبخت نمی شود! چرا تمام نمی کنی این سوال نیاز به علامت سوال ندارد چون جواب اش قبل از گفتنش دارم، نمی توانم. هم سان بارانی هستم که می بارد حال این زمین هست یا این عاشقانه را تکمیل می کند یا می رود. در گوشه ذهنم به روزی که می روی فکر کرده ام و هر چقدر دور می شوی تاریکی بیشتر می شود. هنوز تا انتها نرفتم ولی چشم هایم را از دست خواهم داد. البته غصه ای ندارم زیرا دیگر زیبایی نیست که بخواهم ببینم.


هوا هنوز سرد بود و کمتر گنجشکی در آن هوا هوس پرواز می کرد. در آن هوا وقتی از خیابان ها، وقتی از درخت های که در خواب بودن رد می شدم فقط از زنده بودن یک چیز مطمعن بودم. قلبم، قلبی که برای تو می تپید. در فکر تو قدم بر می داشت و در کنار تو به خیال می رفت. می دانم قلبم مرا به فراموشی سپرده و حتی اگر با رفتن از سینه من هنوز می تپید، سینه ام را می شکافت و به سمت تو می آمد. من از این موضوع ناراحت نیستم و حتی برایش خوشحالم که قلبی دارم که اینقد زیبایی را دوست دارد. روزی که دی به پایان رسید پرسیدی: خوبی؟ گفتم: یک زمانی خوب بودنم به چیزهای زیادی بستگی داشت ولی الان فقط به تو بستگی دارد. جواب دادی: دوست دارم خوب باشی. قلبم مدام می خواهد بگویم دوست دارم. مدام می گوید محمد بد نباش او دوست دارد خوب باشی. می گویم: نیستم، می گوید: ولی برای اینکه بدونی نیستی بهش فکر کردی، بهش فکر هم نکن چون او دوست دارد. 


سلام دوستان، امروز بار دیگر خورشید غروب کرده است. امشب بار دیگر آسمان رو به سیاهی رفته است. اما من نه بخاطر رفتن خورشید دلگیرم و نه دلهره از آمدن تاریکی دارم. وقتی او هست، اخم چمدان را می بندد و در شبی که همه خوابند بیصدا کلید را در در می چرخاند و رهسپار می شود. وقتی او هست، تاریکی گوشه گیر می شود و در کنجی می نشیند و به این زیبایی بدون پلک زدن خیره می شود. وقتی او هست، باید یادآوری شود که نفس بکشم. وقتی او هست، دیگر چیزی نیست. دیگر چیزی نمی بینم جز یک نفر. دیگر چیزی نمی شنوم جز صدای یک نفر. می گوید دوستم دارد و من می خواهم با همین جمله بمیرم زیرا ارزشش را دارد.


متاسفم خانم محترم اما اجازه نمی دهم کسی دیگری را دوست داشته باشی. بگذار بگویند من آدمی خودخواهی هستم اما آنها هنوز صدایت را نشنیدن، هنوز یه شب را با حرف زدن با تو سپری نکردن. اگر کسی بود به من بگو چه دارد آنگاه یا خواهم داشت یا در زیر خاک ها دفن خواهم شد. متاسفم خانم محترم اما من دوستت دارم، کسی که می خواهد در شب های بارانی در حالی که دستانت را گرفته از زیبایی نم موهایت بگوید. من قصه های عاشقی زیادی شنیدم اما به آنها توجه ای نکردم اما آنگاه که تو را دیدم، از آن روز دیگر نتوانستم به چیز دیگری توجه کنم. متاسفم خانم محترم اما من به دنبال زندگیم هستم، کسی که از زندگی جز لبخند تو چیز دیگری نمی خواهد.

 


در زمانی که خاندان زمستان بر تخت زمین نشسته بودند. اشک های ابرها اتمامی نداشت و وقت شکنجه به گلوله های سفید رنگی تبدیل می شد که هر چیزی را می پوشاند. در یکی از روزهای سرد، زٓم، شاهزاده خاندان زمستان در مقابل پدرش ایستاد و گفت؛ عاشق شده است. در آن زمان شاهزاده ها حق انتخاب نداشتند. پادشاه سرد خشمگین شد و پسرش را تٓرد کرد. زٓم جامه شاهزادگی را از تن دراورد و بر سر انتخاب اش ایستاد. در حالی که مادرش اشک های سرد اش را می ریخت از قلعه بیرون رفت. آسمان آرام بود اما همه می دانستند که این سکوت خواهد شکست. به قبرستان درختان رسید، درختانی که از بودن فقط یک تنه داشتند. صدا زد اما درختی بیدار نبود که جواب دهد. دوباره صدا زد؛ کسی هست؟ صدایی گفت؛ چه می خواهی؟! زٓم به اطرافش نگاه کرد اما کسی را ندید، پرسید؛ کجایی؟! صدا گفت؛ این پایین. زٓم به زیر پایش نگاه کرد، سنگی دید. وقتی به سنگ خیره شده بود. سنگ گفت؛ امشب سربازان خواهند آمد، جان پناهی پیدا کن. زٓم گفت؛ من دنبال معشوقم می گردم. شما می دانید کجاست؟! سنگ در حالی که چشمانش را بخاطر سرما به سختی باز می کرد، گفت؛ معشوق! تو کیستی؟! زٓم جواب داد؛ شاهزاده زٓم، البته دیگر شاهزاده نیستم. به دنبال معشوقه ام می گردم. سنگ نگاهی به رخسارش کرد و گفت؛ نام معشوقه ات چیست؟! زٓم گفت؛ نمی دانم. او را در خواب دیدم. زیبا بود و البته مهربان. سنگ گفت؛ نشانی نداری؟! زٓم کمی فکر کرد و گفت؛ هفت چیز داشت ولی سفید نبودن. سنگ؛ رنگ؟ زٓم؛ رنگ چیه؟! سنگ؛ بگذریم من نمی دانم کجاست. بهتره فراموشش کنی و به قلعه ات بازگردی. زٓم گفت؛ اما من برای رسیدن به او آمدم و تا نرسم نمی ایستم. کم کم ابرها ناله شان بلندتر و بلندتر میشد و باران باریدن گرفت، یا می کشتن یا می بردن، رحمی نداشتند و در پایان برف بر جنایتشان سرپوش می گذاشت. نزدیک های صبح بود اما خورشید هنوز در اسارت به سر می برد. زٓم از خسته گی آن شب در کنار سنگ خوابش برده بود. کم کم بیدار شد. و رو به سنگ گفت؛ چکار کنم؟! کجا دنبالش بگردم. که برگ خشک شده ای بر روی شاخه به خواب رفته، تکان خورد و صدای گفت؛ دنبال کیستی؟! زٓم گفت؛ معشوقه ام، هفت رنگ دارد. می دانی کجاست؟! صدا گفت؛ هفت رنگ! برده زیبا رو که در اسارت خاندان مهر است. سنگ ناگهان گفت؛ نگو! اما دیگر دیر شده بود و زٓم شنیده بود. زٓم رو به سنگ گفت؛ می دانی کجاست؟! سنگ جواب داد؛ منصرف شو و باز گرد. زٓم؛ به من بگو. سنگ؛ معشوقه ات درست زیر پایت می روید اما در فصلی دیگر در حالی که تو در فصل دیگری هستی! زٓم همان جا نشست و به برف های که زمین را پوشانده بودن نگاه کرد. زٓم گفت؛ در انتظارش می مانم. سنگ گفت؛ این انتظار پایانی ندارد. اما دیگر زٓم چیزی نمی شنید و به زمین خیره شده بود. روز ها گذشتند و زٓم در انتظار روییدن معشوقه اش شب ها را سپری می کرد. زمان گذشت و برف ها آب شدن و در آخرین شب سلطنت خاندان زمستان بودیم، زٓم در حالی که به زمین نگاه می کرد به سنگ گفت؛ فردا دیگر من نخواهم بود، وقتی معشوقه ام رویید بگو، گفتم؛ دوستت دارم. صبح فرا رسید، زٓم آب شد و به زمین فرو رفت. آنگاه در بعد از ظهر همان روز گل هفت رنگ متولد شد. رو به سنگ گفت؛ سلام سنگ، دلم برات تنگ شده بود. و سنگ شروع به اشک ریختن کرد.

 

---------------------------------

کلمات انتخاب شده توسط همراز دل: انتظار، شب، هفت رنگ، زمستان، مهر

---------------------------------

هفت رنگ: نام گلی هست که در هندوستان می روید.

زم: یعنی سردی


صبح بود و من بیدار نشدم زیرا اصلا نخوابیده بودم. صبح بود و من حس کردم تو را ندارم. باید کاری می کردم، کاری که بتواند تا حدی مرهم این درد دلتنگی باشد. می خواستم آزادانه بگویم دوست دارم، پس لباسهایم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. از خانه زدم بیرون تا به تو برسم. راه رفتم تا به معبدگاه تماس رسیدم. آنگاه مقابل نامت تیک تماس را فشردم. آنگاه خدایم را در آغوش کشیدم. آنگاه آن صدای من بود که می گفت: محدثه من، دوستت دارم. آنگاه آن تو بودی که هم سان مادری که از فرزندش رنجور است اما با مهربانی نوازش می کرد. 

معبدگاه تماس


دوست دارم
دو کلمه است در یک جمله
کلمه اول برای او و کلمه دوم برای خود
فقط یک جمله است برای یک نفر
زمانی که باید بیان شود می آید. فقط باید انتخاب کنی
که بگویی یا یک عمر در حسرت نگفتنش بمانی
چه کسی سزاوار دوست داشتن شما هست؟
چه کسی سزاوار دلتنگی شما هست؟
می خواهی اندازه مشخص کنی؟ داخل یک ورق آچار معیارهایت را بنویسی و هر کس تمامش را تیک زد سپس بگویی: دوستت دارم.
من محدثه را دوست دارم. تشابه های داریم و تفاوت های ولی من اگر تفاوت هایش را بیشتر از تشابه هایش دوست نداشته باشم، کمتر ندارم. شما شبیه من شنیدید عشق یعنی کامل شدن. من هم قبول دارم ولی با تفکر بعضی ها در مورد کامل شدن هم نظر نیستم. منظورم افرادی هست که فکر می کنند کامل شدن یعنی شخصی را پیدا کنیم که شبیه ما باشد، شبیه دو نیمه سیب.  چیزی که آنها نمی دانند این هست که خودشان هنوز نیمه دیگر سیب نیستند. این عشق هست که به این نیمه ها شکل می دهد و سپس به هم پیوند می زند. عشق یعنی تغییر کردن، باور دارم عشقی که آدم را تغییر ندهد عشق نیست. مثلا خود من، دارم تغییر می کنم. هر روز کسی را دارم که بهش فکر کنم. هر روز به آیندم فکر می کنم. هر روز به لبخند بر روی لب های محدثه فکر می کنم. در یک کلام من دلیلی برای زنده ماندن دارم.

محدثه من، دوست دارم.

 


امشب از محدثه چیزی پرسیدم و او جوابم را داد. اگر از خود جواب که خوشحالم کرد بگذریم، از نحوه جواب محدثه بیشتر به وجه آمدم. شبیه مادری بود که می دانست ناله های کودک اش چه علتی دارد.
این روزها با خودم درگیرم. که به محدثه کی زنگ بزنم؟ بزرگترین تردید زنگ زدنم این هست که با زدنم ناراحت شود و دوم، جذاب نباشم. در واقع تماس یعنی صدا، و صدا تنها ضعف من در زندگیم هست که نمی توانم درستش کنم.

​​​​​​


محدثه، اگر کسی به خواستگاریت آمد، بهش بگو اگر به اندازه مرگ تو را دوست دارد، بماند. زیرا فردا مرگ عاشقانه ای خواهد داشت.

محدثه، اگر قصد کردی عاشق پسری جز من شوی. قبلش به من تماس بگیر و بهم بگو چگونه خودکشی رو دوست داری. من حتی می خواهم نحو مرگم را دوست داشته باشی.

محدثه، اگر روزی فهمیدی دوستم نداری. بهم نگو و این خیانت را بهم بکن. بگذار روز های بیشتری حس کنم دارمت.

محدثه، اگر ثانیه ای گذشت و دلت برایم تنگ نشد. آرام زیر گوشم بگو. تا آنقد بهت نزدیک باشم که وقتی گریه می کنم در آغوش بگیرمت.


اسفند هم آمد ولی روز تولدم همراهش نیست! مانده ام با تولدی که روزی ندارد! ای اسفند بگو کجا روز تولدم را جا گذاشته ای تا به سمتش رهسپار شوم. ای اسفند، نشانی از روز تولدم بده. نگو باید یک سال دیگر به انتظار آمدنش بنشینم. ابراز ناراحتیت این دل پر خون را آرام نمی کند، سه سال شده و هر سال قول سال بعدی را می دهی! اسفند، نگاه کن، سال دارد به اتمام می رسد و من دلیلی برای جشن گرفتن ندارم. محدثه از من می پرسد؛ تولدت کی هست؟! جوابش را چه بدهم؟! بگویم: اسفند آخرین روزش را فراموش کرده با خود بیاورد! من روز تولدم را می خواهم، دلتنگشم.


+ در میانه راه بودم که ایستادم.
- در میانه؟!
+ آری، در جای که هیچکس نمی ایستد و فقط میروند تا برسند.
- به کجا؟!
+نمی دانم.انسان ها برای هر کاری بهانه ای دارند و حتی دروغ می گویند.
- دروغ؟!
+ آره، مثلا دختری را می بوسند که علاقه ای بهش ندارند!
- پس چرا می بوسند؟!
+ چون فکر می کنند باید انجام دهند. نمی دانند دختر دیر یا زود متوجه می شود و آنگاه جرمی مرتکب شده اند که خداوند را هم شرمنده می کند.

- محمد گفتی در میانه راه هستی. کجا می روی؟
+ کجا؟! نمی دانم. هر جا که او باشد.
- او؟!
+ محدثه من

- چرا ایستاده ای؟!
+ چون می ترسم. می ترسم دوستم نداشته باشد. می ترسم از او تقاضای بوسیدن کنم و جواب رد بگیرم.
- بوسیدن که اجازه نمی خواهد.
+ جان؟!
- هیچ دختری در اولین دیدار نمی گوید مرا ببوس. حتی اگر دوستت داشته باشد. وقتی دیدیش، زمان بوسیدن فرا می رسد. سکوت حاکم می شود و چشم ها در هم آمیخته می شوند. آنگاه بدون حرفی باید تصمیم بگیری. گرفتی؟
+ بوسیدمش.


گاهی می ایستم و به زندگیم نگاه می کنم. به چیزهای که دارم اول فکر می کنم و بعد به نداشته های که دوست دارم داشته باشم. آیا مسیری که الان هستم مرا به آنها خواهد رساند؟ اگر نبود به این فکر می کنم کجای کارم می لنگد. آنگاه که می یابمش شروع به برطرف کردنش می کنم. داخل رابطه با دیگران سعی می کنم چیزی که نیستم، نگویم. حتی اگر انسانی خوبی باشم. نمی گویم: هستم و می گویم: سعی می کنم آدمی خوبی باشم. چند وقت پیش با مادر محدثه حرف می زدم و می گفت؛ بنظرم آدم خوبی هستی و دروغ نمیگی. خیلی خوشحال شدم که خانم مهربانی اینچنین در موردم حرف می زند. این روزها به محدثه زنگ می زنم. خیلی خوشحالم که محدثه را  دارم، امیدوارم او هم برای داشتن من باشد. اگر هم نیست بخاطر من، امیدوارم بر هر دلیلی خوشحال باشد. بهش وابسته شدم. دوستش دارم. عاشقش هستم. به قول محسن؛ دوست داشتن با عشق. عزیز دلم میگه که دوستم دارد و این اونقد خوشحالم می کند که اگه الان بمیرم، پیش خدا میگم: من ته خوشحالی را چشیدم. 
محدثه من، دوستت دارم.


مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و ی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمی خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمی خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. می خواهم با همدیگر درستشون کنیم. می خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همدیگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت می کند و می گوید؛ صبور باش. محدثه یک انسان یا فرشته نیست، او خدای کوچک من است. هر چه بیشتر او را می شناسم، در می یابم کلمات توانایی توصیف او را ندارند. او را فقط باید پرستید.
بیا فرزندم. می دانم آغوشم توانایی آغوش مادرت را ندارد اما سعیم را می کنم آرامت کنم.


گفتم: ای محدثه، آمدم اما سزاوارت نیستم. گفتی؛ خاموش باش ای محمد، بیا و کنارم باش. حالا که عاشق شدم، چه کنم؟! چه کنم که دلیل بیدار شدنم هستی، چه کنم که دلیل آرزوهایم هستی. به کدام سر منزل سر کشم تا تو را در ایوان ببینم. به کدام آسمان بال زنم تا تو را در آبی آن ببینم.
ای دوست، از دور ات دارم هم سان شمعی آب می شوم و هر چه کوچکتر، عشقم بزرگتر. هر چه به مرگ نزدیکتر می شوم، اشتیاق بوسیدنت افزونتر. 
دیگر چاره ای جز آمدن و دست بر روی گیسونات بردن، ندارم. دیگر راهی جز گذشتن از شرم و بوسیدن لبانت ندارم.
این صدای من است که تو را می خواند.
محدثه من، صدای من، دوستت دارم.


محدثه من، لبخند بزن، لبخند بر لب های تو برایم معنی دیگری دارند. معنی از عشق زیرا هر قدر آنها را می بینم برایم عادت نمی شوند. می دانم هر کسی با لبخندت مواجه شود، عاشقت می شود و من حالش را می فهمم اما تو حق انتخاب داری که لبخندت را برای تمام عمر، ارزانی چه کسی کنی و من انتخابت را دوست دارم. حتی اگر من نباشم. 
محدثه من، لبخند من، دوستت دارم

---------------------

عاشق، ترک لبخند نمی کند، عسل!

لبخند، تذهیب زندگی‌ست.

و بوسه‌یی‌ست بر دست های نرم محبت.

با لبخندهای کوتاه، گهگاه، این مرصع زرنگار را شفافی ببخش، بانوی آذری من!

یک عاشقانه آرام | نادر ابراهیمی


نشسته در خانه تا فردا هم در این اسارت نفس بکشد. تا از پشت پنجره بسته آواز آسمان را نشنود. تا از پشت پرده های کشیده غروب غم انگیز خورشید را نبیند. و شب که فرا می رسد، او هنوز در خانه هست و تلاش می کند مرگ آرامی را تصور کند. خود را در خانه حبس کرده تا فردای آزادی فرا برسد اما کدام آزادی؟! تا بازگردد به غبطه خوردن چیز های که نداشته است؟! باز یابد به آرزوی هایی که نه سال ها بلکه سیاره ها از او دور هستند؟! با خود می گوید؛ چرا با یک خودکشی غیرعمدی به این زندگی پایان نمی دهم؟! پنجره را باز می کند و دختری که دوستش داشته، پشت پنجره آن طرف کوچه هست. کمی بعد شوهرش صدایش می کند و دختر پرده را می کشد. برای مرگ روز آرامی هست. چندتا نفس عمیق می کشد و به نظرش کافیست. پنجره را باز می گذارد و روی مبل می شیند. چند ساعت گذشته و او تنگی نفس یا تب ندارد! نمی خواهد بیرون برود، نمی خواهد عامل مرگ فردی که نمی خواهد بمیرد باشد. برای گناه های خودش به اندازه کافی جواب ندارد چه رسد که قاتل هم خطاب شود. در این دم دم های مرگ تصمیم میگیرد به اتاق برود و آلبوم کودکی رنج آورش را ورق بزند. در میان عکس های بی حس، تهی و سردرگم به  برگه ای می خورد. برگه مربوط به انشایی هست که معلم دبستانش بخاطرش تنبیه‌ش کرده بود و همکلاسی هایش قاه قاه به کتک خوردنش، خندیدن. موضوع انشاه، علم بهتر است یا ثروت؟! و او گزینه دوم را انتخاب کرده بود. آن زمان ثروت جاده نجاتی برایش بود. اما الان دیگر تغییر کرده و متعقد است که تنها مرگ می تواند او را نجات دهد. نوشتن را متوقف می کنم و از او می پرسم: از چه چیزی می خواهی نجات یابی؟! هم چنان به برگه انشا زل زده و با مکثی کوتاهی می گوید؛ خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. من باید پیش خالقم بازگردم و بعد از اینکه گناه هایم را در جهنم پرداخت کردم، از او بخواهم که مرا باز گرداند اما چیزی غیر از انسان بودن. به چشمانش خیره می شوم و می گویم: چرا؟! دراز کشیده روی کف اتاق و می گوید؛ من نمی توانم کسی را غیر از خودم دوست داشته باشم و از این بدتر وقتی کارهای بد می کنم، عذاب وجدان برایم مصیبت می شود. از دیدن باریدن باران احساس زندگی یا از خندیدن  کودک احساس شادی نمی کنم. من در زمان یا مکان اشتباه نیستم، خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. می گویم: به نظرم داری به خودت تلقین می کنی که سزاوار مرگ هستی. و اینکه تو شکست را پذیرفته ای و مطمعنم اگر بروی و به چیزی به غیر از انسان بازگردی، باز خواستار مرگ می شوی. تفکر اشتباهت را یک باور کردی و باور اشتباهت را یک واقعیت مطلق می دانی! چشمهایت را بسته ای، و در تاریکی می گویی، چیزی برای دیدن نیست! به قول محدثه من، مرگ راه نجات نیست. در جاده اشتباه هستی و می گویی دنیا فقط همین یک جاده را دارد! به سقف خیره شده و می گوید؛ محمد میشه تنهایم بگذاری؟! لبخند می زنم و او با البوم کودکی اش را تنها می گذارم.

 


دست به قلم می شوم و خودکار مشکی می داند برای هزارمین بار دلتنگی بر من چیره شده است. می داند و به من دلداری می دهد که خواهی آمد و قسم به جوهرش می خورد که به یاد تو ریخته می شود. عشق من، محدثه، از من دلخور هستی؟! بیا و مرا هم سان فرزندت تنبیه کن. عشق من، محدثه، از من ناراحت هستی؟! بیا و با من هم سان شوهرت درد و دل کن. نگذار در این تنهایی زیاد بمانم، از روزی بترس که بازخواهی گشت و با یه مشت خاکستر رو به روی خواهی شد. بیا و با آغوشت این آتش دلتنگی را خاموش کن.

دست به قلم


در آغازی برای نبودن، خویش را در میان مردمانی دیدم که به بودن ارزش می نهادند. در روزی از زندگانی، خویش را در آغوش مردگان یافتم. بدون اظطراب برای منصرف شدن، چشم به آنها دوختم. بدون دلیلی برای برگشتن، پل های جا مانده را آوار می کردم. من درخواست رهایی داشتم و حالا با یک پروازِ بدون صعود اجابت شده بود. برای اینکه در آن دنیا سخت محاکمه نشویم. یکی یکی روی لبِ صخره می ایستادیم و یک دیگر را با چشم های بسته هل می دادیم. شاید آن دنیا بخاطر مرگ محاکمه بشویم اما می توانیم اعتراف کنیم که مرگی با لبخند داشته ایم. 
_ محمد، محمد، بیدار شو محمد.
_ خواب بدی دیدم.
_ از فریادهات مشخص بود. انگار از صخره ای که داری پرت میشی پایین جیغ می زدی!
_ مامان؟!
_ بله
_ به نظرم ما دنبال خواستن ها هستیم در حالی که بودن ها برای زندگی کردن لازم هستند. بودنی که بتوانی عشق ورزی به کسی که دوستش داری، یعنی رهایی یافتن. می تونی عاشق باشی، عاشق دیدن غروب خورشید، عاشق شبنم ها بر روی برگ انجیر.

_ تو عاشق هستی؟!

_ عاشقِ خوشگلترین دختر دنیا ^_^

 

پرواز بدون صعود


دیگر خسته هستم از پرسیدن های تکرار بار، خسته از نصیحت های نااتمام. مدت ها بود که از خودم هم خسته شدم، خسته، نه ناامید. خسته از لبخند های که پشت خود احساسی نهفته ای ندارند. خسته از بودن های که معانی نبودن می دادند. در خودم حس می کردم که به دنیایی دیگری تعلق دارم، حس می کردم باید دنیایم را تغییر دهم. در پیش کسایی بنشینم که با نگاه مرا درک می کنند. روزهای ملال آورم را با چنین فکرهای به اغتشاش می بردم. تا در صبحی خسته کننده به تنگ ماهی روی اُپن خب نگریستم. ماهی های قرمز ایستاده بودن و مرا نگاه می کردند. شب شد و ما هنوز به همدیگر خیره شده بودیم. که متوجه شدم آنها مرا دعوت به دنیایشان کرده اند. به رخت خواب برگشتم ولی خوابم نمی برد، داشتم به پیشنهاد ماهی ها فکر می کردم. شاید این تنها فرصت من برای رهایی باشد. دم دم های صبح بود که تصمیم راسخم را گرفتم. کارهایم را در دنیایی کسل کننده انجام دادم. از انباری یه کپسول اکسیژن آوردم. ماهی ها را در ظرفی ریختم. پایین تنگ را به اندازه گردنم بریدم. کپسول را بهش وصل کردم. و سرم را به سختی داخلش گذاشتم. آب ریختم و سپس ماهی ها. و من در دنیایی دیگری بودم. دنیایی که کسی اشک هایم را نمی دید، بودن ها معنی بودن می دادند و فقط سه ثانیه چیزهای ناراحت یادم می ماند.

دنیایی ماهی ها

 

+ برادرم آیدی یه پیج در ایسنتا رو بهم داد. که نقاشی های فانتزی شبیه تصویر بالا منتشر می کنه. برام جالب بود و یه نقاشی انتخاب کردم تا متنی در موردش بنویسم.


باز می خواهم از تو بگویم و این تکرار کلمات نیست، عطش عشق هست که می تراود و از درونم می جوشد. نمی دانم، نشمرده ام، نخواهم شمرد. چند بار گفته ام؟ چند بار خواهم گفت؟ که دوستت دارم. بگذار حتی بچه گانه باشد اما بگویم: دوستت دارم. بگذار عادی باشد نه شاعرانه اما بگویم: دوستت دارم. جز خدا چه کسی می داند، بعد از مرگم نگویم؟ دوستت دارم.
باران می باربد و من در انتظارم تا اذان بگویند. آنگاه جا نمازم را بر می دارم و به حیاط پشتی می روم و در زیر درخت نارنج با گنجشک ها مشغول عبادت می شوم. خداوند می داند که پس از عبادتش آرزویم چیست. اما می نشیند و گوش فرا می دهد به بنده اش و انتظار می کشد تا تو را از او طلب کنم.
محدثه من، طلب من، دوستت دارم


عید ها برای من جز نو شدن سال، انتظار دیگری را هم دارند. انتظار بزرگ شدن. و الان بزرگتر شدم. دیگر دوست ندارم و نمی توانم مثل گذشته باشم. دیگر قلبم بی دلیل برای صبح به شب رساندن نمی تپد. قلبم برای کسی تپش می کند. برای کسی که تا صدایش را می شنود، می خواهد در آغوشش بگیرد. اولین تغییری که می خواهم انجام بدهم این هست که کمتر بنویسم و بیشتر حرف بزنم. البته فقط یک نفر هست که در لیست بیشتر حرف زدنم حضور دارد. فردی که صبح را به شب می رسانم تا بگوید؛ حرف بزنیم؟! 
خداوند خیلی زودتر از اینکه عید برسد، کادویی تولدم را بهم داد. کادویی که با تمام جان دوستش دارم و عاشقش هستم. 
محدثه من، کادویی تولدم، دوستت دارم

------------

بیا تا برکه‌های حقیر دغدغه را دریا کنیم ای دوست!

چرا که هیچ دریایی، هرگز، از هیچ توفانی نهراسیده است

و هیچ توفانی، هرگز، دریایی را غرق نکرده است.

یک عاشقانه آرام | نادر ابراهیمی


+ دوستان جشن سال نو بر شما و خانواده محترمتان خجسته باد.


ما به دنبال چه هستیم؟! آرزوها کجا می روند؟! چرا فراموش می شوند؟! چرا به آنها نمی رسیم؟! شاید اگر به آرزوی نمی رسیم واقعا طالبش نیستیم. فقط مسکنی هست برای اینکه الان حس خوبی داشته باشیم. اینکه آینده ای خواهیم داشت که دوست داریم. دوست داشتنی که می خواهیم وقتی روی تخت دراز کشیده ایم، در اتاقمان را بکوبد و ما را در آغوش بگیرد! شاید هم واقعا دوستش نداریم، برای این بیان می کنیم که دوستش داریم چون آدم های موفق چنین بیان کرده اند! آدم موفق چه کسی‌ست؟! از دیدگاه من آدمی که خوشحال باشد، در زندگی خود موفق هست. در زندگی خوشحال هستیم؟! شاید بگیم؛ اگر فلان چیزو داشتیم، آره، خیلی هم خوشحال بودیم. چرا نشد؟! میگیم؛ نشد دیگه. اصلا بد بختی رو با نافم بریدند. سرنوشتم نرسیدن بود. فردا عید هست و آیا ما می خواهیم سر سفره آرزوهای کنیم که در پایان سال بعد چنین جواب های به خود و دیگران بدهیم؟! یه جا خواندم که واقعیت ها را باید پذیرفت. چه واقعیتی های؟! اینکه سرنوشت ما بد نوشته شده است! واقعیت الان نوشته خودمان هست، زمانی که انتخاب ها را تیک می زدیم. اگر بد، اگر خوب. قبول کنیم انتخاب خودمان هست و اگر خدا ناکرده اکنون خوشحال نیستیم. فردا صبح آرزویی کنیم که در پایان سرنوشتمان با لبخند باشد.

امیدوارم همیشه دلتون لبخند بزنه :)

 

+ فردا صبح من فقط یک آرزوی دارم، همان آرزوی که بعد از نماز لیله الرغائب گفتم. آرزویی که با تمام جانم دوستش دارم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

در مسیرِ عاشقی کسب درامد دلاری با سایت مانی بیردز نهج البلاغه من Antonio Frank وبلاگ موسسه حقوقي شميم عدالت کيميا کیمیا گیلانی الو مشاوره Cynthia